مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند
كه سر خم كرده خنديدند؟
مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد؟
مگر گل هاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سر نشناس و پا نشناس
از خود بي خبر گشتند؟
مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند؟
مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت…
چه مي گويي؟
تو و انكار؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا تا چند؟
خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو…
_ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
اما خنده بر لب با تو گويم
اضطرابم نيست
مگر ديگر من و اين خاك
_واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد
ترحم كن
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم اين خشم خروشانم كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد
از یک ناشناس
خیلی قشنگ بود.
نوشته شده توسط نسرین در ساعت 11:37 ب.ظ - 27th اکتبر, 2010